ارسال
شده توسط مهدی.ا... در 88/10/17 10:9 صبح
کودکی بودم زلال و پاک ، هم چون آب
روز و شب می گذشت از نگارم ، چون باد
شبهای عاشورا می نشستم پای منبر
دوست داشتم بریزم اشک ، مثل خون از خنجر
سوخت دلم و سالها گذشت
اما از دیدگانم هیچ نریخت اشک
حال می فهمم که وجودم حسینی نیست
این زبان است که گویای نام حسین است
کاش دلـم هم حسیــنی(ع) میگشت.